دو خط موازی زاییده شدند. پسرکی در کلاس درس آنها را کشید. آن وقت دو خط موازی چشمشان
به هم افتادو در همان یک نگاه قلبشان تپید و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولی نگاهی
پر معنا به خط دومی کرد و گفت: «ما می توانیم زندگی خوبی داشته باشیم...» خط دومی از
هیجان لرزید. خط اولی:«... و خانه ای داشته باشیم در یک صفحه دنج کاغذ... من روزها کار می
کنم. می توانم خط کنار یک جاده متروک شوم... یا خط کنار یک نردبام.» خط دومی گفت: «من هم
می توانم خط کنار یک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم. یا خط کنار یک نیمکت خالی در یک پارک
کوچک و خلوت! چه شغل شاعرانه ای...!» در همین لحظه معلم فریاد زد:«دو خط موازی هیچوقت
به هم نمی رسند» و بچه ها تکرار کردند...